انسانی زیادی انسانی



به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود 

امشب وسط قفسه های فروشگاه در بین چیزهایی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم.  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست  فقط قفسه های یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم. من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمانیت خودم. لحظه ای فاقد هر گونه معنا و والایی. در پی برآورده ساختن پایین ترین سطح هرم مازلو.

وقتی کیسه ها را خالی میکردم برگشتم به سطح عادی . جسمانیتم به شکر و تغکر ختم شد.

خشم و سردرگمی ام را درمبان لباس ها در لباسشویی ریختم. میروم که لباس های تمیز را پهن کنم. 


تا جایی که می توانستم خودم را به جلو خم کردم. تا تمام سرم زیر هود قرار بگیره. فندک را جلو آورد و آتش کرد. با تمام جانم توی فیلتر نفس کشیدم. و بعد دود خیییلی کمرنگی را بیرون فرستادم. یادم بود که روی دستش چند ضربه بزنم.

سرم را بالا گرفتم و تعالی دود را در انحنای هود تماشا کردم. تماشا کردم و خیلی سعی کردم فکر نکنم. بعد از این همه مدت. اشاره ای کردم و به دستش دادم. رفتم توی حال و روی آن نیمکت کنار تلویزیون نشستم. مورد علاقه ام بود. جادار و به اندازه ی کافی نزدیک. تا جریان خونم را در بن انگشت ها و ران ها و دور سرم احساس کنم.

به باریکه ی نوری که از کنار پرده به زور تو آمده بود و خودش را روی فرش پرت کرده بود نگاه می کردم. و به انگشت هایم که حالشان خوب بود. خودم بودم. برگشتم به سمت سوفیا. که خاب بود. آنجا. پیچیده در پتوی یاسی رنگ. با چشم های بسته و مژه های رو بالا. چشم بستم. بودن من سرنوشت او بود. یا داشتن او سرنوشت من؟


بعد از این همه ذوب شدگی در روزها. چند روزی می شد که عمیقن هوس گوش سپردن به بیژن مرتضوی در وجودم بیداد می کرد. نمیدانم از کجا اومده بود. ولی سه چهار روز گذشت و سرد نشدم. بالاخره امروز آمدم و کامپیوترم را روشن کردم. و البته قبلش ناهار را گذاشتم، ظرفهای صبحانه را شستم، دور و بر هال را مرتب کردم آماده ی جارو کشیدن. و گرچه چمدان را برای سفر فردا نبستم اما لیستی از کارهای امروز بعد از ظهر و کارهای فردا تهیه کردم. گردگیری کردم. روی اوپن را مرتب کردم. یخچال را سامان دادم. 

و عجیب اینکه بعد از همه ی این کارها، هنوز دلم بیژن میخاست. کامپیوترم را روشن کردم بالاخره. اما توی آرشیوم خبری از بیژن نبود. وسوسه شدم یک سری به آهنگهای قدیمی عارف، مهستی یا حتا رضا یزدانی بزنم. ولی دلم پر می کشید همچنان برای آن صدای ویولون. توی هاردم آرشیو کامل بیژن بود. ولی یادم نمی آمد هاردم کجاست! بعد از این دوسه بار اسباب کشی. توی کشوی خودم و سعید نبود. توی قفسه ی کتابها و حتا کشوهای پاتختی. ناامیدانه کشوی میزتلویزیون را باز کردم و یافتمش. بعد دیگر نفهمیدم نیم ساعت بعدی چطور گذشت. هر آهنگی یه جور حال و هوا رو ررونم زنده می کرد. یه سلکشنی بود که آن سالها؛ یا بهتره بگم آن سال؛ موقع خاب همیشه توی گوشم بودند. یه آهنگی بود که صبح ها توی راه دانشکده گوش می کردم. موسیقی بی کلام بغض که مدت ها زنگ موبایلم بود. یه آهنگی که متنشو نوشتم و تحلیل فلسفی کردم. 

و آن یکی. آه. 

بوی پاییز. زمین نارنجی. غروب خورشید پشت کوههای آب و برق. هیاهوی دانشگاه فردوسی. نیمکت تک افتاده ی پشت دانشکده اقتصاد. کفش های سفید من و کوله ی مشکی. و دست هام.

و دلم که می لرزید.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باشگاه فرهنگی ورزشی ابومسلم خراسان طراحی Cms - WordPress - Asp Skj _اس کی جی 《خَِطَِاَِ دَِرَِ اَِتَِصَِاَِلَِ بَِہَِ زَِنَِدَِگَِیَِ》 گروه تولیدی ایمن نورتاب لوله پلی اتیلن و مزایای آن دکتر علی محمدی پور - با محوریت اقتصاد و صنعت (2) پنجره زرد نت فیلم | دانلود فیلم ایرانی جدید دانلود پاورپوینت